Sonntag, 1. September 2013

نگه دگر بسوي من چه مي كني؟
چو در بر رقيب من نشسته اي
به حيرتم كه بعد از آن فريب ها...

تو هم پي فريب من نشسته اي
به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا
كه جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگري زدي
برو ... برو ... بسوي او، مرا چه غم
تو آفتابي ... او زمين ... من آسمان
بر او بتاب زآنكه من نشسته ام
به ناز روي شانه ستارگان
بر او بتاب زآنكه گريه مي كند
در اين ميانه قلب من به حال او
كمال عشق باشد اين گذشت ها
دل تو مال من، تن تو مال او
تو كه مرا به پرده ها كشيده اي
چگونه ره نبرده اي به راز من؟
گذشتم از تن تو زانكه در جهان
تني نبود مقصد نياز من
اگر بسويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من
خيال عشق خوشتر از خيال تو
كنون كه در كنار او نشسته اي
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد
تن تو ماند و عشق بي زوال او!

 

Donnerstag, 18. April 2013

دلت که تنگ میشود ....

دلتنگیت / بهانه خاطراتت را میگیرد

Samstag, 8. September 2012

گاهی دیگه کفرم میگیره از این شرکت هایی که هر روز  شکل و شمایل این وب لوگ هاشونو تغییر میدن و من باید هی وقت بزارم برای اینکه بدونم چه جوری با این وب لوگم باید کار کنم ..........خلاصه که دلم میخواد بیشتر بنویسم ...اما وقتم کم هست و حوصله ام هم کمتر .....

...
هنگام که می آیی
 _


من تو را می نویسم

و رویای جوانی را

اُکتبر دوباره فرا می رسد



 بی تو دوباره خاطره هایم پر رنگتر میشوند و من رنگها را کنار درختان پاییزی میگذارم ....باد پاییز می وزد و من دوباره پاییز می شوم با یادت و ...عشق ...قلبم را هنوز میلرزاند و نفسم را بند میاورد ...
میخواستم برای مادر پیغامی بفرستم
انگار او هنوز در کنارم
زنده است
میخواستم به او بگوییم
که 
دیگر پذیرفتم نبودنش را
پذیرفتم
نگرانم نباش
گاهی چشمانم دوباره بارانی میشوند
گاهی مجنون وار
بی پروا می نویسم
اما دیگر نگرانم نباش
پذیرفتم که عشق را نیز پایانی هست  


 
 
 

Sonntag, 17. Juni 2012

گاهی وقتها فقط مجبوری ...بعد یکهو .....دیگه مجبوری ...ل...و...ل ....بی چون وچرا ...فقط مجبوری .....و این اجبار ادامه داره تا ابد

Mittwoch, 18. April 2012

ندانم های بسیار است اما من نمیدانم

بعضی چیزها هست که ادمو یک هو میبره تو آرشیو کارهای نیمه تمام ...صدای موزیک ...بوی عطر اشنا ....صدای اب رودخانه ..بوی قهوه ی خام ..عکس  یه پیکان قرمز.....بعد یک هو میری تو ی یک دنیای خیلی دور خاطرات ....توی این سفر به خاطرات میبینی که خیلی از رابطه ها  بدون دلیل قطع شدند بعضی از رابطه ها با دلیل قطع شدند ...خیلی رابطه ها چه با دلیل چه بی دلیل قطع شدند اما تو نمیتوانی ازآنها دل بکنی و هی دلت رو چنگ میزنند و قلبت رو به طپش می اندازند ..حتی بعد از کلی سال ....هی میخواهی دنبال دلیل بگردی که بتوانی به یک نتیجه برسی شاید بتوانی ببندیشان وخلاص بشوی از دستشان ...میری و میری و میری .....سالها میری و جستجو میکنی تا یک هو دست تقدیر و عالم ارتباطات و تکنولوژی ترا میبره و دست مجازیت را میزاره تو دست مجازی یک خاطره ی قدیمی و دنیایت رو عوض میکنه ...فکر میکنی که هنوزم همون سالهاست و همون سکانس های زیبا رو پیش رو داری ...خوب اره بدم نیست کلی دلگرم میشی ..کلی حرف های نگفته و رازهای پنهان شده در این سالها رو از تو سینه ات میریزی بیرون و... خودش یک عالمی داره سبک شدی ....الان دیگه وقتش هست که این  آرشیو رو یه نقطه ی پایان بزاری اخرش و با سبک بالی بری  و ادامه بدهی زندگیت رو ...اما بازم می بینی نمیشه انگار از همین جا تازه یک آرشیو تازه شروع میشه که باید پراش کنی ....خلاصه انگار هیچ قصه ای ته نداره ...دوباره بی تابی و بیقرار ....البته این بی تابی و بیقراری فقط مختص توست که دنبال آرشیو کارهای نیمه تمام بودی ...چرا خاطره ها مثل ادمها که پیر میشوند پیر نمی شوند ؟و همیشه هی دنبال سایه هاشون آدمو می کشند !!!.... کاش وقتی آدمها میروند خاطره ها یشان  رو هم با خودشان  می بردند .....یک چیزهایی هست که آدمها بعد از خیلی سالها می فهمند ...این که این حس عشق که تو وجودت بوده ...و هست ...فقط مختص تو بوده ..فقط تو .....و تو با وجود این که دیگه الان باز هم این رو میدونی اما دنبال چی میگردی رو هنوز نمیدونی ..؟؟؟!!!..این که چطور هنوز نمیتوانی بوی عشق را فراموش کنی رو باز نمیدونی ....؟؟!! این که چرا این نقطه آخر رو نمیتوانی بزاری رو باز هم نمیدونی ..؟؟!! این که عشق زیادی داشتن دل آدم رو هم میزنه رو هم هنوز نمیدونی ....!!!هنوز نمیدونی که جاده ی عشق دو طرفه است .....که اگر دو طرفه باشه هیچوقت دل آدم رو عشق  نمیزنه رو هم هنوز نمیدونی ......و نمیدونی و نمیدونی .....ندانم های بسیار است اما من نمیدانم

Samstag, 14. April 2012

به همین سادگی

سکانس اول: من حدودا" بیست و چند سال نا باروری! دلی که اجاقش کور بود و زنی که "بیست و چند سال" عادت کرده بود به این تنهایی ممتد... باکره بود آغوشش از هر چه فشردن باکره بود لبش از هر چه بوسیدن باکره بود دلش از هر چه دوست داشتن... . . . سکانس دوم: تو تو آمدی... تمام صحنه های عاشقانه ی دنیا شبیه هم اند! و شبی که آویختی و آمیختی با تمام این " من" منی که آبستن اتفاق بودنت شد... . . . سکانس آخر: . . . زنی که از حادثه ی نبودنت حتم دارد برای مدت طولانی خواهد مرد.... . . پایان... {به همین سادگی...!} مونا اشرفی