Donnerstag, 3. Juni 2010

دیگر خوب میدانم گم شده‌ام جایی میان زندگیت و دست‌‌هایت بیشتر و پیدا نمی‌شوم دیگر هیچ زمان

باید بگردم و نیمه خودم را پیدا کنم
آدم باید بگردد و آدم خودش را پیدا کند، حالا هر چند هزار سال نوری طول بکشد، ولی باید آدمش را پیدا کند، آدمی که آدم تو باشد، بی تاب‌ات کند، بی قرارات، آدمی که شیشه‌ی روحش با تو یکی باشد، حالا تو فکر کن با آدمی باشی که آدم تو نباشد، خیلی غمگین کننده است، هر چقدر هم تلاش کنی نمی توانی بی تاب‌ها و بی‌قراری ها را لذت بخش کنی برای خودت، نمی‌توانی عاشقانه هایت با صداقت به پایش بریزی، نمی توانی حسرت عمق نگاهت را پنهان کنی، نمی توانی بعد از هر خداحافظی بغضی فرو خورده ات را پنهان کنی و بگویی این نیست، این اون چیزی نیست که من می‌خوام، نمی‌توانی قایم کنی که یه چیزی گوشه‌ی قلبت هر روز بهت یادآوری کند این آدم تو نیست، شاید آدم تو جــــایی در این دنیا منتظر تو ایستاده باشد و تو داری عمرت را هدر می‌دهی به پای کسی که می دانی آدم خوبی‌ ‌ست ولی آدم تو نیست.