Mittwoch, 17. Dezember 2008

حالا میدانم


حالا میدانم
میدانم
حالا... حالا بعد از آن همه سالها، آن همه دوری
آن همه صبوری
چرا هیچ نامه ای به مفصد نمیرسید
من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده

هی صدای بال کبوتر و
بوی تازه ی نعنای نورسيده میآيد

پس بگو قرار بود که تو بيايی و من نمیدانستم
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گريه ام
پس اين همه سال و ماهِ..... آرامش جان من کجا بودی؟


حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار
وقتِ ما اندک
آسمان هم که بارانیست

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از ديدگانِ دريا نيست
سربه سرم میگذاری هان؟


میدانم که میمانی!! میمانی؟؟

پس لااقل باران را بهانه کُن


مگر میشود نيامده باز
به جانبِ آن همه بی نشانیِ دريا برگشت؟

پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه میشود؟

تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمیکنی، هان؟

باشد، گريه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه میافتد

چه عيبی دارد
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد میآيد، باران میآيد
هنوز هم میدانم هيچ نامه ای به مقصد نمیرسد
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه میفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانی است

Montag, 15. Dezember 2008

من از اون آسمون آبی میخوام


به پرنده ها سلام می کنم

شاید از نگاه تو پر کشیده باشند .

به ابرها سلام می کنم

شاید از بالای خانه ی تو گذشته باشند .

این بار اگر نیایی

به ابرها می گویم ببارند

و پرنده ای می شوم

که خیس کنار پنجره به تو نگاه می کند

شاید به خانه راهم دادی .

۲

از خیابانها چه بگویم

که مرا به تو رسانده اند و دیگر وظیفه ای ندارند .

از شب چه بگویم

که بیداری ام را به صدای تو پیوند داده است .

از صبح چه بگویم

که با تو آغاز می شود.

عطر تو را به تن می کنم و از خیابانها می گذرم

این روزها همه جا بوی پونه می دهد

بگذار شب و روز بیایند و بروند

دیگر چه می خواهم

Freitag, 12. Dezember 2008

میان ما سالها جستجوست


باورت میشه من عبور کردم من از تلخی لحظه های انتظار عبور کردم جه بهای گرانی داشت این دلدادگی سالهای جوانی . من اینجام باورت میشه کنار عطر خاطره ها . میتوانیم با هم سالها عبور بی هم رو به تماشا بنشینیم

Freitag, 24. Oktober 2008

باور روز براي گذر از شب کافيست




شوق دریا اگرت هست روان باید بود

نه از آغاز چنين رسمي بود و نه فرجام چنان خواهد شد که کسي جز تو تو را دريابد.
تو در اين راه رسيدن به خودت تنهايي ... کوله بارت بردار.
دست تنهايي خود را تو بگير و از آيينه بپرس منزل روشن خورشيد کجاست!
شوق دريا اگرت هست روان بايد بود ورنه در حسرت همراهي رودي به زمين خواهي شد.
مقصد از شوق رسیدن خاليست...

بهترين لحظه راهي شدنت اکنون است.
لحظه را دريابيم ، باور روز براي گذر از شب کافيست

Dienstag, 12. August 2008

گاهي وقتا آدما در عرض چند ثانيه دل كساني رو كه دوستش دارن ميشكنن.
منو بابت اون ثانيه ها ببخش

Samstag, 12. Juli 2008


اینو عروسکم برام نوشته دوست دارم بزارم تو وب لوگم

بمناسبت روز تولدم

ممنون كه صبحهای زود می آی می شينی روبروم ، سلام و احوالپرسی ميكنی ، باهام چايی ميخوری ، ميگی ديروز چيكار كردی ، ميگی امروز چيكارا داری ، ميگی برای فردا ، آخرِ هفته ، ماه هِ ديگه و سالهای آينده چی توی كَله اتهَ از چيزايی كه دوست داری ميگی ، از چيزايی كه حتٌی يه ذره ناراحت يا خوشحالت ميكنه ميگی برام ازم سوال ميكنی ، من جواب ميدم . من از تو سوال ميكنم ، تو جواب ميدی و همه ی اينا يادآورم ميكنه كه بودنم يه فايده های كوچيكی هم داره ممنون ! ممنون كه ساده و صميمی ، وجود داری می بینی؟! حالا دارم از بی حرفی حرفهای خودتو به خودت می زنم چه کنیم دیگه، مثل خارج نمی دونم چرا ولی همیشه وقتی خیلی حرفا واسه گفتن دارم، یهو زبونم بند میادآره خلاصه همه حرفام پرید رفت فقط می تونم روز تولدت رو که از ته وجودم از اعماق قلبم دوست دارم، تبریک بگم یه سال گذشت پر از یاد و خاطره های با هم بودنم ونامروز خدا باز هم تو را به رخم کشیداز همین تکرار توست که حالا اینجای قصه ایستاده ام یادت که هست نازنینم زیر همین گنبد کبود بود که قصمونو شروع کردیمو حالا به این می اندیشم که اگر نیامده بودی،من در کدامین قصه پرسه می زدم این چیزها مهم نیست مهم نیست ته قصه به کجا میرسه سرنوشت کلاغ قصه هم مهم نیست حتی مهم نیست که مهم هست یا نه فقط می خوام در این مکان بالیدنت را جشن بگیرم تا سالهای دورهر سال که می بینم تکرار شدنت راییشتر به خودم میبالم مغرور تو را داشتن تو تکرار می شوی من مغرور ترتو تکرار می شوی من عاشق ترو اینگونه بزرگ می شوم و تو شاهد بزرگ شدن منی تولدت مبارک ای همیشه مهربان





امشب این نامه رو برای خودم میفرستم



...................امشب منم و این صدای تار و این شمع و این دل ......و ................عروسکم




نمیدونم چگونه میشه بیانش کرد این

حس و حال و شور عشق و شیدایی و


شیفتگی ر و تو عبور از این سالها




امشب با شکو فه های آبی رویا های سپیدم به تماشای بادها رفتم



به خانه کودکیم به باغچه نو



جوانیم به زادگاه جوانیم و اینک درسرزمین زندگی ایستاده ام



تا اینجا دانسته ام که باید کوله بار غم و دلتنگیها را بر زمین گذارد و به استقبال آینده رفت






حتی اگر این آینده یک روز یا یک ساعت یا فقط یک لحظه باشد



مطمئن هستم بهترین ها لحظاتی هستند که در راهند



من در لحظات بعدی نسیم آبی عشقی را تجربه خواهم کردکه درراهست



و من آنرا دوباره با باد قسمت میکنم

Freitag, 13. Juni 2008



دست های شرجی تو شمالی ترین دقیقه ی دیروزروی شانه ی من قد می کشید و به دریا می رسید هیچ فکر میکردی ته فنجان لب طلا یی ام دریای باشد و هر روز کبوتری بال بسته در ساحلش بنشیند و قهوه بنوشد و تمام چهارشنبه سوری های دنیا مثل همین شب نارس آتشی در دل دریا روشن کند و کنار آن بنشیند و با کسی به لهجه ی انار تخته نرد بازی کند ؟نگو که هیچ وجه مشترکی بین یینه و کبوتر و دریا نیست تمام یینه های دنیا به دریا می ریزند و تمام کبوترهای دنیا ته دریا آشیانه می کنند اگر باور نمی کنی پنجره ی باران خورده ات را باز کن چند سطر پس از باران ببین خورشید در چه سکوت سبزی فرو رفته گمان می کنم این آخرین جمعه ی سال بارانی ام را جا گذاشتم پنجره ام را جا گذاشتم و شانه ام را که دست های شرجی تو روی آن قد می کشید آه ، مهربان شرجی من کنار همین شمعدانی های شعر من بنشین هیچ کس اندازه ی آسمان دروغ نمی گوید هیچ بارانی پنج شنبه ی مرا از عطر ارغوانی یینه تر نکرده تا چه رسد به خاطرات شرجی کنج دی ماه پارسال حالا هرکس برای من مریم بیاورد گهواره هم می آورد هر کس انار بیاورد

Dienstag, 13. Mai 2008


عادت
عادت میکنی. به همه چیز. مثل عادت به تاریکی. اول به دلتنگی عادت می کنی بعد به دلشوره
دلت تنگ می شه ولی خیلی راحت تر از اونی که فکر کنی عادت می کنی. گاهی در دور دست یه نوری می بینی. آره داری عادت می کنی.
عادت میکنی به حرفهای متفاوت.
به بودنها.
نه. به نبودنها
نمی تونم. نمی تونم. نمی تونم
نمی تونم به نبودنت عادت کنم. لعنت به تو
هزار بار تعریف میکنم:
از پیچ کوچه که گذشت دیدمش. دلم هری ریخت پایین. چرا؟؟؟ نمی دونم.
زنگ خونه ما رو زد. اومد بالا. عاشقش شدم. اسمش رو هم نمی دونستم. عاشقش شدم. به همین سادگی به بودنش عادت کردم. یه روز گرم تابستون میون گریه های بی پایان من یه هواپیمای بزرگ اون رو از من دزدید. و گریه های من معجزه نکرد.به بودنش تو دو ماه عادت کردم به نبودنش بعد از یک سال و دو ماه نه.

بعد از سه سال نه بعد از ده سال نه بعد از بیست سال نه ..... بعد از
راستی این قصه رو چند بار براتون گفته بودم؟؟؟
عادت می کنیم. مثل عادت به تاریکی...


آرزو جون عادت میکنیم نه؟

Donnerstag, 8. Mai 2008


زندگی هن هن افتاده اسب کهر است..... زندگی پلک گشودن به صدای سحر است.... ....زندگی لِخ لِخ سرگشته شب بیدار است.... زندگی هُرم و تفِ داغ تن بیمار است... .... زندگی پای کشیدن به میان راه است ....زندگی گوش سپردن به زبان چاه است.... زندگی حال خوش شب پره مدهوش است.... زندگی خُرخُر آرام تن بیهوش است.... زندگی بوی خوش هر پره ریحون است ....زندگی تلخی پنهان شده در طعم گس زیتون است.... زندگی سوز لب از داغی هر جام مِی است....زندگی دیرشدن زودشدن کود کِی است ...زندگی نُچ نُچ لجبازی هر بچگی است .... زندگی چشم فروبستن و هم خیره گی است.....زندگی یک نظر از خود به رخ مهتاب است .....زندگی نوش به نوشیدن چاه از آب است..... زندگی تلخی بیجای تهِ هر مزه شیرین است..... زندگی سفره خالی و پر از خوردنی رنگین است.... زندگی سردی و آسودگی بعدِ تب است...... زندگی زود فراموشی رؤیای شب است..... زندگی زیروبم و گردش چرخ فلک است.... زندگی تنگ هم آغوشی دیو و ملک است..... زندگی حال و هوای تن مرد و عرق است..... زندگی غسل به می کردنِ قبل از شفق است.... زندگی لایه شیرین بجا مانده بوسه به لب است.... زندگی خار فرو رفته به قلب هوس است..... زندگی پای فشاری پسِ فرمان بس است .....

Dienstag, 6. Mai 2008


امروز زنی را دیدم

که در ته مرداب زندگی رویای شیرینش را بدرقه تابوت سیاهی کرد

امروز زنی را دیدم که قادر نبود که بگرید

بخندد

فریاد بکشد

حتی قادر نبود که

به چهره رویای شیرینش نگاه کند

نگاهش کردم

تکیده . شکسته . بی سرانجام مغموم

سرخورده بی هویت

25

سال تلاش بیهوده

چگونه بنگرد؟

مگر راحت است گذر زمان را در را

در رویایی شیرین پروراندن و درلحظه ای تمامی ان رویا را به اغوش تابوتی سپردن

امروززنی را دیدم که بهمراه رویای شیرینش خود را دران مرداب زنده بگور کرد

امروز من او را دیدم

Dienstag, 22. April 2008


تا نگاه می کنی وقت رفتن است...ای دریغ و درد...همیشه چه زود دیر میشود...حرفهایی هست برای گفتن..که اگر گوش نبود نمی گوییم....و حرف هایی هست برای نگفتن...حرف هایی که هرگر سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند. حرفهایی شگفت ...زیبا و اهورایی همین هایند....و سرمایه ی ماورایی هر کسی .... به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد...حرف های بی تاب و طاقت فرسا ، که همچون زبانه های بی قرار آتشند ، و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند. کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...اینان همواره در جستجوی "مخاطب" خویشند ، اگر یافتند....یافته می شوند.....!!!و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند....و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند.و اگر او را گم کردند ..... روح را از درون به آتش می کشند ...و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت......از خود می پرسم به کدام خوشبختی ، کدام رنج ، به کدام یک از آنهایی که دلیل زندگی ام بوده اند و بی بودنشان دوام آورده ام خواهم پیوست ؟؟از کجا باید شروع کرد؟؟از زندگی آنها که رفته اند جز از دل من ، یا آنها که مانده اند ، اما در دنیایی تنها ، دور از هم ، جدا از هم...آیا ما آگاهی از آنچه رنجمان می دهد و آنچه دلیل فریادهایمان می شود داریم ؟؟فریاد های فرو خفته ای که جایی برای خالی شدن پیدا نمی کنند ، یک عمر در سینه می مانند و سپس بی صدا محو و خاموش می شوند و کسی هرگز پی نمی برد که آنها چه بودند و با ما چه کردند؟؟؟ من آیا می توانم جوابی برای آنها بیابم؟؟؟.....اما من !!!چه درد آور است از من سخن گفتن ..!!! همچون سایه ی لرزان پاره ابری رهگذر ، بر سینه ی تافته ی این کویر ، افتاده ام و می نگرم تا در زیر این آسمان ، کسی هست که بار سنگینی را که بر دوش های خسته و فرتوت این کلمات نهاده ام و بر پشت زمین روانه کرده ام ، برگیرد ؟؟؟............

Sonntag, 20. April 2008


هر چه بود همین بود نه دروغ بود و نه خیال هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بعض رویا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور مسخ دستانی که همیشه داغ بوداز بودن.هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز دلتنگی هر چه بود همین بود. تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت ؟ تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی. تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن تو ؟
تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی ؟تو میدانی چرا هر چه این نگاه میبارد این بغض سبک نمیشود ؟
چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم میکندچقدر گفتم اینهمه رمزمه نبودن بیتا ب ترم میکند من گفتم اما تو باور نکردی. دلتنگ تر شدم ….بیتاب تر شدم .. بعد هم من ماندم و خودم ! من ماندم و این همه فراموشی گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد….من ماندم ….
نمی دانم چرا همیشه برای سهممان دیر میرسیم !همیشه وقتی میرسیم که دیگر هیج نمانده جز حسرت …نمیدانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی؟ باورت میشود فصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتطر من هم .
تو مانده باشی و یک دنیا توجیه.. تو مانده باشی و یک دنیا دروغ….تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ .
باورت میشود فصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ ؟
باورت شود !!! قصه تمام شد
تو ماندی و هیچ ……………………………………..

Freitag, 18. April 2008


خاطرم نیست تو از بارانی یا که از عطر نسیم هر چه هستی گذرا نیست هوایت بویت

Mittwoch, 9. April 2008


باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها در گذر ها رود ها راه اوفتاد
شاد وخرم یک دو سه گنجشک پر گو.. باز هر دم می پرند این سو آن سو
می خورد بر شیشه ودر مشت سیلی اسمان امروز دیگر نیست نیلی
یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین
توی جنگل های گبلان کودکی 10 ساله بودم
شاد وخرم نرم ونازک چست وچابک
از پرنده از زنده از چرنده بود جنگل گرم وزنده
آسمان آبی چو دریا یک دو ابر اینجا انجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل ، تازه وتر می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر هر کجا زیبا پرنده
بر که ها آرام وآبی برگ وگل پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته دم به دم در شور وغوغا
روز ! ای روز دل آرا ! گردل آرایی است ، از خورشید باشد...
ای درخت سبز زیبا هر چه زیبایی است از خورشید باشد
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان چرخ میزد همچو دریا
دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه ، غران مشت می زد ابرها را
روی برکه ،مرغ آبی از میان ،از کناره
با شتابی چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین مه را شانه می زد دست باران
بادها با فوت خوانا مینومدش پریشان
سبزه در زیر درختان رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا
بس دل آرا بود جنگل به چه زیبا بود جنگل
بس گوارا بود باران به چه زیبا بود باران !
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی ،پندهای آسمانی
بشنو از من ،کودک من ! پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا هست زیبا هست زیبا


گلچین گیلانی (مجد الدین میر فخرایی شاعر گیلانی)

Montag, 7. April 2008


این شعر را به یادگار از یه دوست و یه معلم عزیز( سیمین ) میزارم تو صحفه ام

یادشون همیشه برام برنگ آبیه

سلام خاطرات آبی...........................................

باز باران با ترانه ....با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه..من به پشت شیشه تنهاایستاده....در گذرهارودها راه اوفتاده......یادم ارد روز باران گردش یک روز دیرین.......خوب و شیرین.......توی جنگلهای گیلان.........کودکی ده ساله بودم.........شادو خرم ............نرم و نازک چست و چابک .......از پرنده ..... از خزنده ..... از چرنده .... بود جنگل گرم و زنده .... با دو پای کودکانه...... می دویدم همچو اهومی پریدم ازسرجو ..... دور می گشتم ز خانه ....... می شنیدم از پرنده ...... داستانهای نهانی ...... از لب باد وزنده ..... رازهای زندگانی...... جنگل از باد گریزان ..... چرخها میزد چو دریا........ تندر دیوانه غران مشت می زد ابرها را....... سبزه در زیر درختان ....... رفته رفته گشت دریا..... توی این دریای جوشان...... جنگل وارونه پیدا ...... بس دلارا بود جنگل ...... به چه زیبا بود جنگل ...... بس ترانه بس فسانه...... بس فسانه بس ترانه ...... بس گوارا بود باران ...... به چه زیبا بود باران...... می شنیدم اندر این گوهر فشانی رازهای جاودانی ...... پندهای اسمانی بشنو....... از من کودک من....... پیش چشم مرد فردا....... زندگانی خواه تیره ......خواه روشن ......هست زیبا هست زیبا هست زیبا


Dienstag, 25. März 2008



چیست؟ ... زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست ... گوش کن ! دریا صدایت میزند ... هرچه ناپیدا صدایت میزند ... جنگل خاموش میداند تو را ... با صدایی سبز میخواند تو را ... زیر باران آتشی در جان توست ... قمری تنها پی دستان توست ... پیله پروانه از دنیا جداست... زندگی یک مقصد بی انتهاست ... هیچ جایی انتهای راه نیست... این تمامش ماجرای زندگیست. :)

Sonntag, 16. März 2008

عزیزترین رویای شب های بی خوابی ام.................

.................................عزیزترین رویای شب های بی خوابی ام
..."انگار پس از چند وقت٬ یادم نیست٬ چند روز٬ چند ماه٬ یا چند سال٬ مخاطبِ مفردِ من مرده ست! مخاطبِ تمامِ این خطوط٬ از یاد نرفته و رفته ست! چیزِ
مبهمی یادم می آید٬ چیزی شبیهِ رنگِ چشم هایت! یادم نیست! شاید باید بیشتر نگاهت می کردم٬ بیشتر می بوسیدمت٬ بیشتر می بوییدمت٬ تا بیشتر یادم بیاید! از همه اش تصویرِ گنگی مانده ست که گویی هزاران رنگِ پاشیده شده یِ نقاشی ناشی رویِ بومِ سپیدش ... حالا خیلی انگار گذشته ست گرچه خیلی می تواند همین امروز صبح باشد٬ یا دیشب٬ یا ده سالِ پیشتر...یادم نیست٬ ولی انگار خیلی گذشته ست! خیلی گذشته ست از آخرین باری که باران اینطور بارید که دیشب و امشب و من مستِ مست راهِ بی مقصد ٬ پیاده و بی چتر به یادِ روزهایی که یادشان را باد برده ست...شاید گذرِ تو از یک شبانه یِ مستی! یادم نیست! شاید یادم نیست! باید انگار جایی نوشته باشی دوستت دارم را! وقتی کنارِ من نشسته ای و انگشتانت لایِ موهایم می رقصند...باید جایی نوشته باشی دوستت دارم را وقتی بوسه ات آرام می نشیند رویِ پیشانی ام! باید دوست داشتن را جایی نوشته باشی وقتی هر روز صبح چشم باز میکنم و به جایِ پایِ تو دلخوش می شوم٬ رویِ لحظه هایِ خواستنی ام...دوستت دارم را باید جایی نوشته باشی٬ جایی درست وسطِ سینه یِ من ٬ جایی که آتش بزند بر همه یِ من٬ جایی که تو دیگر نباشی...! و من گَر بگیرم..."گذر تو بود که برد تمامِ خاطراتم را و من زاده شدم
!
ا

Mittwoch, 12. März 2008

تمومه مادرهای دنیا اینقدر بچه هاشونو دوست دارن که حتی حاضر نیستند لحظه ای غمو تو چشاشون ببینن اینو تقدیم میکنم به همه بچه های دنیا از زبونه یه مادر

وقتي كه خاكم ميكنن ..بهش بگین پیشم نیاد... بگید که رفت مسافرت بگید شماره ای نداد... یه جور بگین که اخرش از حرفاتون هول نکنه طاقت ندارم ببینم به قبر من نگاه کنه
دونه به دونه عکسامو وردارید اتیش بزنی...هر چی که خاطره دارم برید و از بیخ بکنید... نزارید از اسم منم یه کلمه جا بمونه نمیخوام هیچ وقت تنمو تویه گورم بلرزونه
دلم نمیخواد ببینه ....خونه ی من خالی شده... همدم من به جایه اون ریگایه پوشالی شده ....اون که میگفت میمرد براش دیدی ... راست راستی مرد...... رفت و همه خاطرشم به خاطرت ورداشت و برد.... بهش نگید نشست به پات ..بهش نگین نیومدی... نگین هنوز دوستتت میداشت... با اینکه قیدشو زدی.... نشونیه قبر منو بهش ندین.... اتیش به قلبش نزنین... بزار نگاهم یادش بره ...بزار واسه همیشه قلبشو... واسه خودش نیگه داره
میخوام رو سنگ قبرم این باشه: ترا چشم در راهم

................... این ارزومو میتونین یه روز که مادر شد خودش

نه نمیخوام اینم بگین..................................... ...............

Montag, 10. März 2008

چشم به راه آنچه ميخواهی نمان بلکه با تمام وجود آن را بجوی و بدان که در نيمه ي راه با تو ديدار خواهد کرد

Mittwoch, 5. März 2008


چه درد ناک است بلوغ میانسالی که عشق افسانه ای بیش نیست


  • I saw him just today and his smile is still the same...He looked at me so sweetly, but never spoke my name...I wonder if he remembers me, It hasn't been that long...He is not forget me, cause he still sing my song...

Samstag, 23. Februar 2008

این عکسی است که فضاپیمای وویجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد. کارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم
دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬ تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬ تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬ در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید. این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬ چقدر اینان به کشتن یکریگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم٬ به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود. سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست. در این تیرگی و عظمت بی پایان٬ هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شود.
زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد. هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات٬ بله٬ استقرار٬ هنوز نه. خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم. گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم
.
عاشقانه هایم را برایش نگه داشته ام هنوزباور می کنی ؟؟؟ گاهی دلم عاشق شدنش را می خواهد.عاشقی است دیگر. آنقدر غرقش می شوی که دیگر فراموش می کنی هنوز عاشقی. هر چه هم که فرار کنی و انکاردیوار هایی که می سازی تو را از همه هم که جدا کنند با ساکنان کهنه ی خانه چه می کنی ؟ اتاقت بوی قدیم ها را می دهد، هر چه هم که شمع بسوزانی و پرده عوض کنی ، باز هم کودک درونت همان کودک عاشق مبهوت سالهای پیش است که بود.همه ی اینها را گفتم که بگویم : دلم !!!! تنگ است...میدانی؟
ــــــــــــــــــــــــــ

Freitag, 22. Februar 2008

یه روزی دوست داشتم جهانگرد بشم برم به همه دنیا دلم میخواست کره زمینو دور بزنم دوست نداشتم هیچوقت یه جایی پام بند بشه و ماندگار بشم الان که فکر میکنم میبنم این
آرزوههای جوانی هم کلی میسر زندگی را تغییر میده


امان از این ارزوها
اما اگه نباشه مگه میشه زندگی کرد

Freitag, 15. Februar 2008



بعضی ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه بعضی ها شعرشان کهنه است، فکرشان نوبعضی ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه بعضی ها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی. بعضی ها زمین ها را از خدا مجانی میگیرند و به بندگان خدا گران می فروشند بعضی ها حمال کتابند دبعضی ها بقال بعضی ها انباردار کتابند بعضی ها کلکسیونر کتابند بعضی ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان بعضی ها اصلاً قیمتی ندارند بعضی ها به درد آلبوم میخورند بعضی ها را باید قاب گر فت بعضی ها را باید بایگانی کرد بعضی ها را باید به آب انداخت بعضی ها هزار لایه دارندبعضی ها ارزششان به حساب بانکی شان است بعضی ها همرنگ جماعت میشوند ولی همفکر جماعت نه بعضی ها را همیشه در بانکها میبینی یا در بنگاه ها بعضی ها در حسرت پول همیشه مریضند بعضی ها برای حفظ پول همیشه بی خوابند بعضی ها برای دیدن پول همیشه می خوابند بعضی ها برای پول همه کاره میشوند بعضی ها نان نامشان را میخورند بعضی ها نان جوانیشان را میخورن دبعضی ها نان موی سفیدشان را میخورند بعضی ها نان پدرانشان را میخورند بعضی ها نان خشک و خالی میخورند د بعضی ها اصلاً نان نمیخورندبعضی ها با گلها صحبت میکنندبعضی ها با ستاره ها رابطه دارند بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنندبعضی ها صدای ملائک را میشنوندبعضی ها صدای دل خود را هم نمیشنوندبعضی ها حتی زحمت فکر کردن را به خود نمیدهندبعضی ها در تلاشند که بی تفاوت باشندبعضی ها فکر میکنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است حق با آنهاستبعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند حق با آنهاستبعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود میدانندبعضی ها فکر میکنند پول مغز می آورد و بی پولی بی مغزیبعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت عمری زجر میکشندبعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرندبعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمیکشندبعضی ها یک درجه تند زندگی میکنند، بعضی ها یک درجه کندهیچکس بی درجه نیستبعضی ها حتی در تابستان هم سرما میخورندبعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی میکنندبعضی از آدمها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخبعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهربعضی به اندازه کره زمین و بعضی به وسعت کل هستی ... بعضی ها راستی شما از کدوم دسته این بعضی ها هستید؟؟.......................
تا وقتی که خودت را عوض نکنی و مثل بچه ها نشی ، هرگز نمیتونی وارد قلمرو آسمان ها و بهشت بشی
تنها دو راه برای مواجهه با ناملایمات وجود دارد :یا آنها را عوض کنید یا شیوه نگرش به آنها را تغییر دهید
راه دوم به مراتب آسانتر است!!!

Dienstag, 12. Februar 2008

Dienstag, 5. Februar 2008

اینجا خونه منه چشم به راه
پر از عشق ودوستی پر از صمیمیت و
بی مرزی مطلق هر وقت که میخوام تنها نباشم بهش سر میزنم دوست دارم این جمله رو تقدیم کنم به عروسکم که خیلی دوستش دارم گر چه همیشه تو بغلم سفت فشارش میدم اینقدر که دردش میاد ولی دیگه عادت کرده که من بیقرارم و عاشق
در اندرون تو کسی ست دنیایی ست همانی که از خواستن به شدن هدایتت می کندو این کمترین پاداش شهامت است به آنکه در توست بیاویزبه رویاهایت رویاهایت آنها را فرو مگذار

Samstag, 26. Januar 2008

مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شداگر سفر نکنيم اگر مطالعه نکنيم اگر به صدای زندگی گوش فرا ندهيم اگر به خودمان بها ندهيم مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شدهنگامی که عزت نفس را در خود بکشيم هنگامی که دست‌ياری ديگران را رد بکنيم مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شداگر بنده‌ی عادت‌های خويش شويم و هر روز يک مسير را بپيماييم اگر دچار روزمره‌گی شويم اگر تغييری در رنگ لباس خويش ندهيم يا با کسانی که نمی‌شناسيم سر صحبت را باز نکنيم مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شداگر احساسات خود را ابراز نکنيم همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما می‌شودو دل را به تپش در می‌آوردمرگ تدريجی ما آغاز خواهد شداگر تحولی در زند‌گی خويش ايجاد نکنيم هنگامی که از حرفه يا عشق خود ناراضی هستيم اگر حاشيه‌ی امنيت خود را برای آرزوی نامطمئن به خطر نياندازيم اگر به دنبال آرزوهايمان نباشيم اگر به خودمان اجازه ندهيم برای يک‌بار هم که شده از نصيحتی عاقلانه بگريزيم بياييد زندگی را امروز آغاز کنيم!بياييد امروز خطر کنيم!همين امروز کاری بکنيم اجازه ندهيم که دچار مرگ تدريجی بشويم!شاد بودن را فراموش نکنيم

Donnerstag, 10. Januar 2008

گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم
!
م
مي‌توان كاسه آن تار شكست
مي‌توان رشته اين چنگ گسست
مي‌توان فرمان داد : هان اي طبل گران زين پس خاموش بمان
به چكاوك اما
نتوان گفت مخوان

Mittwoch, 9. Januar 2008

برای یک شروع کافیست ؟
تنگ بلور بی ماهی
مشتی روشنی
شمعدانی نقره
پیاله ای ترانه
گل اطلسی
سیبی کال
کاسه آب
آسمان
ستاره
پیمان
آینه
...