Dienstag, 13. Mai 2008


عادت
عادت میکنی. به همه چیز. مثل عادت به تاریکی. اول به دلتنگی عادت می کنی بعد به دلشوره
دلت تنگ می شه ولی خیلی راحت تر از اونی که فکر کنی عادت می کنی. گاهی در دور دست یه نوری می بینی. آره داری عادت می کنی.
عادت میکنی به حرفهای متفاوت.
به بودنها.
نه. به نبودنها
نمی تونم. نمی تونم. نمی تونم
نمی تونم به نبودنت عادت کنم. لعنت به تو
هزار بار تعریف میکنم:
از پیچ کوچه که گذشت دیدمش. دلم هری ریخت پایین. چرا؟؟؟ نمی دونم.
زنگ خونه ما رو زد. اومد بالا. عاشقش شدم. اسمش رو هم نمی دونستم. عاشقش شدم. به همین سادگی به بودنش عادت کردم. یه روز گرم تابستون میون گریه های بی پایان من یه هواپیمای بزرگ اون رو از من دزدید. و گریه های من معجزه نکرد.به بودنش تو دو ماه عادت کردم به نبودنش بعد از یک سال و دو ماه نه.

بعد از سه سال نه بعد از ده سال نه بعد از بیست سال نه ..... بعد از
راستی این قصه رو چند بار براتون گفته بودم؟؟؟
عادت می کنیم. مثل عادت به تاریکی...


آرزو جون عادت میکنیم نه؟

Donnerstag, 8. Mai 2008


زندگی هن هن افتاده اسب کهر است..... زندگی پلک گشودن به صدای سحر است.... ....زندگی لِخ لِخ سرگشته شب بیدار است.... زندگی هُرم و تفِ داغ تن بیمار است... .... زندگی پای کشیدن به میان راه است ....زندگی گوش سپردن به زبان چاه است.... زندگی حال خوش شب پره مدهوش است.... زندگی خُرخُر آرام تن بیهوش است.... زندگی بوی خوش هر پره ریحون است ....زندگی تلخی پنهان شده در طعم گس زیتون است.... زندگی سوز لب از داغی هر جام مِی است....زندگی دیرشدن زودشدن کود کِی است ...زندگی نُچ نُچ لجبازی هر بچگی است .... زندگی چشم فروبستن و هم خیره گی است.....زندگی یک نظر از خود به رخ مهتاب است .....زندگی نوش به نوشیدن چاه از آب است..... زندگی تلخی بیجای تهِ هر مزه شیرین است..... زندگی سفره خالی و پر از خوردنی رنگین است.... زندگی سردی و آسودگی بعدِ تب است...... زندگی زود فراموشی رؤیای شب است..... زندگی زیروبم و گردش چرخ فلک است.... زندگی تنگ هم آغوشی دیو و ملک است..... زندگی حال و هوای تن مرد و عرق است..... زندگی غسل به می کردنِ قبل از شفق است.... زندگی لایه شیرین بجا مانده بوسه به لب است.... زندگی خار فرو رفته به قلب هوس است..... زندگی پای فشاری پسِ فرمان بس است .....

Dienstag, 6. Mai 2008


امروز زنی را دیدم

که در ته مرداب زندگی رویای شیرینش را بدرقه تابوت سیاهی کرد

امروز زنی را دیدم که قادر نبود که بگرید

بخندد

فریاد بکشد

حتی قادر نبود که

به چهره رویای شیرینش نگاه کند

نگاهش کردم

تکیده . شکسته . بی سرانجام مغموم

سرخورده بی هویت

25

سال تلاش بیهوده

چگونه بنگرد؟

مگر راحت است گذر زمان را در را

در رویایی شیرین پروراندن و درلحظه ای تمامی ان رویا را به اغوش تابوتی سپردن

امروززنی را دیدم که بهمراه رویای شیرینش خود را دران مرداب زنده بگور کرد

امروز من او را دیدم