Mittwoch, 17. Dezember 2008

حالا میدانم


حالا میدانم
میدانم
حالا... حالا بعد از آن همه سالها، آن همه دوری
آن همه صبوری
چرا هیچ نامه ای به مفصد نمیرسید
من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده

هی صدای بال کبوتر و
بوی تازه ی نعنای نورسيده میآيد

پس بگو قرار بود که تو بيايی و من نمیدانستم
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گريه ام
پس اين همه سال و ماهِ..... آرامش جان من کجا بودی؟


حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار
وقتِ ما اندک
آسمان هم که بارانیست

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از ديدگانِ دريا نيست
سربه سرم میگذاری هان؟


میدانم که میمانی!! میمانی؟؟

پس لااقل باران را بهانه کُن


مگر میشود نيامده باز
به جانبِ آن همه بی نشانیِ دريا برگشت؟

پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه میشود؟

تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمیکنی، هان؟

باشد، گريه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه میافتد

چه عيبی دارد
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد میآيد، باران میآيد
هنوز هم میدانم هيچ نامه ای به مقصد نمیرسد
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه میفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانی است

Montag, 15. Dezember 2008

من از اون آسمون آبی میخوام


به پرنده ها سلام می کنم

شاید از نگاه تو پر کشیده باشند .

به ابرها سلام می کنم

شاید از بالای خانه ی تو گذشته باشند .

این بار اگر نیایی

به ابرها می گویم ببارند

و پرنده ای می شوم

که خیس کنار پنجره به تو نگاه می کند

شاید به خانه راهم دادی .

۲

از خیابانها چه بگویم

که مرا به تو رسانده اند و دیگر وظیفه ای ندارند .

از شب چه بگویم

که بیداری ام را به صدای تو پیوند داده است .

از صبح چه بگویم

که با تو آغاز می شود.

عطر تو را به تن می کنم و از خیابانها می گذرم

این روزها همه جا بوی پونه می دهد

بگذار شب و روز بیایند و بروند

دیگر چه می خواهم

Freitag, 12. Dezember 2008

میان ما سالها جستجوست


باورت میشه من عبور کردم من از تلخی لحظه های انتظار عبور کردم جه بهای گرانی داشت این دلدادگی سالهای جوانی . من اینجام باورت میشه کنار عطر خاطره ها . میتوانیم با هم سالها عبور بی هم رو به تماشا بنشینیم