Dienstag, 22. April 2008


تا نگاه می کنی وقت رفتن است...ای دریغ و درد...همیشه چه زود دیر میشود...حرفهایی هست برای گفتن..که اگر گوش نبود نمی گوییم....و حرف هایی هست برای نگفتن...حرف هایی که هرگر سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند. حرفهایی شگفت ...زیبا و اهورایی همین هایند....و سرمایه ی ماورایی هر کسی .... به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد...حرف های بی تاب و طاقت فرسا ، که همچون زبانه های بی قرار آتشند ، و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند. کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...اینان همواره در جستجوی "مخاطب" خویشند ، اگر یافتند....یافته می شوند.....!!!و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند....و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند.و اگر او را گم کردند ..... روح را از درون به آتش می کشند ...و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت......از خود می پرسم به کدام خوشبختی ، کدام رنج ، به کدام یک از آنهایی که دلیل زندگی ام بوده اند و بی بودنشان دوام آورده ام خواهم پیوست ؟؟از کجا باید شروع کرد؟؟از زندگی آنها که رفته اند جز از دل من ، یا آنها که مانده اند ، اما در دنیایی تنها ، دور از هم ، جدا از هم...آیا ما آگاهی از آنچه رنجمان می دهد و آنچه دلیل فریادهایمان می شود داریم ؟؟فریاد های فرو خفته ای که جایی برای خالی شدن پیدا نمی کنند ، یک عمر در سینه می مانند و سپس بی صدا محو و خاموش می شوند و کسی هرگز پی نمی برد که آنها چه بودند و با ما چه کردند؟؟؟ من آیا می توانم جوابی برای آنها بیابم؟؟؟.....اما من !!!چه درد آور است از من سخن گفتن ..!!! همچون سایه ی لرزان پاره ابری رهگذر ، بر سینه ی تافته ی این کویر ، افتاده ام و می نگرم تا در زیر این آسمان ، کسی هست که بار سنگینی را که بر دوش های خسته و فرتوت این کلمات نهاده ام و بر پشت زمین روانه کرده ام ، برگیرد ؟؟؟............

Sonntag, 20. April 2008


هر چه بود همین بود نه دروغ بود و نه خیال هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بعض رویا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور مسخ دستانی که همیشه داغ بوداز بودن.هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز دلتنگی هر چه بود همین بود. تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت ؟ تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی. تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن تو ؟
تو میدانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی ؟تو میدانی چرا هر چه این نگاه میبارد این بغض سبک نمیشود ؟
چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم میکندچقدر گفتم اینهمه رمزمه نبودن بیتا ب ترم میکند من گفتم اما تو باور نکردی. دلتنگ تر شدم ….بیتاب تر شدم .. بعد هم من ماندم و خودم ! من ماندم و این همه فراموشی گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد….من ماندم ….
نمی دانم چرا همیشه برای سهممان دیر میرسیم !همیشه وقتی میرسیم که دیگر هیج نمانده جز حسرت …نمیدانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی؟ باورت میشود فصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتطر من هم .
تو مانده باشی و یک دنیا توجیه.. تو مانده باشی و یک دنیا دروغ….تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ .
باورت میشود فصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ ؟
باورت شود !!! قصه تمام شد
تو ماندی و هیچ ……………………………………..

Freitag, 18. April 2008


خاطرم نیست تو از بارانی یا که از عطر نسیم هر چه هستی گذرا نیست هوایت بویت

Mittwoch, 9. April 2008


باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها در گذر ها رود ها راه اوفتاد
شاد وخرم یک دو سه گنجشک پر گو.. باز هر دم می پرند این سو آن سو
می خورد بر شیشه ودر مشت سیلی اسمان امروز دیگر نیست نیلی
یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین
توی جنگل های گبلان کودکی 10 ساله بودم
شاد وخرم نرم ونازک چست وچابک
از پرنده از زنده از چرنده بود جنگل گرم وزنده
آسمان آبی چو دریا یک دو ابر اینجا انجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل ، تازه وتر می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر هر کجا زیبا پرنده
بر که ها آرام وآبی برگ وگل پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته دم به دم در شور وغوغا
روز ! ای روز دل آرا ! گردل آرایی است ، از خورشید باشد...
ای درخت سبز زیبا هر چه زیبایی است از خورشید باشد
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان چرخ میزد همچو دریا
دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه ، غران مشت می زد ابرها را
روی برکه ،مرغ آبی از میان ،از کناره
با شتابی چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین مه را شانه می زد دست باران
بادها با فوت خوانا مینومدش پریشان
سبزه در زیر درختان رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا
بس دل آرا بود جنگل به چه زیبا بود جنگل
بس گوارا بود باران به چه زیبا بود باران !
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی ،پندهای آسمانی
بشنو از من ،کودک من ! پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا هست زیبا هست زیبا


گلچین گیلانی (مجد الدین میر فخرایی شاعر گیلانی)

Montag, 7. April 2008


این شعر را به یادگار از یه دوست و یه معلم عزیز( سیمین ) میزارم تو صحفه ام

یادشون همیشه برام برنگ آبیه

سلام خاطرات آبی...........................................

باز باران با ترانه ....با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه..من به پشت شیشه تنهاایستاده....در گذرهارودها راه اوفتاده......یادم ارد روز باران گردش یک روز دیرین.......خوب و شیرین.......توی جنگلهای گیلان.........کودکی ده ساله بودم.........شادو خرم ............نرم و نازک چست و چابک .......از پرنده ..... از خزنده ..... از چرنده .... بود جنگل گرم و زنده .... با دو پای کودکانه...... می دویدم همچو اهومی پریدم ازسرجو ..... دور می گشتم ز خانه ....... می شنیدم از پرنده ...... داستانهای نهانی ...... از لب باد وزنده ..... رازهای زندگانی...... جنگل از باد گریزان ..... چرخها میزد چو دریا........ تندر دیوانه غران مشت می زد ابرها را....... سبزه در زیر درختان ....... رفته رفته گشت دریا..... توی این دریای جوشان...... جنگل وارونه پیدا ...... بس دلارا بود جنگل ...... به چه زیبا بود جنگل ...... بس ترانه بس فسانه...... بس فسانه بس ترانه ...... بس گوارا بود باران ...... به چه زیبا بود باران...... می شنیدم اندر این گوهر فشانی رازهای جاودانی ...... پندهای اسمانی بشنو....... از من کودک من....... پیش چشم مرد فردا....... زندگانی خواه تیره ......خواه روشن ......هست زیبا هست زیبا هست زیبا