Freitag, 13. Juni 2008



دست های شرجی تو شمالی ترین دقیقه ی دیروزروی شانه ی من قد می کشید و به دریا می رسید هیچ فکر میکردی ته فنجان لب طلا یی ام دریای باشد و هر روز کبوتری بال بسته در ساحلش بنشیند و قهوه بنوشد و تمام چهارشنبه سوری های دنیا مثل همین شب نارس آتشی در دل دریا روشن کند و کنار آن بنشیند و با کسی به لهجه ی انار تخته نرد بازی کند ؟نگو که هیچ وجه مشترکی بین یینه و کبوتر و دریا نیست تمام یینه های دنیا به دریا می ریزند و تمام کبوترهای دنیا ته دریا آشیانه می کنند اگر باور نمی کنی پنجره ی باران خورده ات را باز کن چند سطر پس از باران ببین خورشید در چه سکوت سبزی فرو رفته گمان می کنم این آخرین جمعه ی سال بارانی ام را جا گذاشتم پنجره ام را جا گذاشتم و شانه ام را که دست های شرجی تو روی آن قد می کشید آه ، مهربان شرجی من کنار همین شمعدانی های شعر من بنشین هیچ کس اندازه ی آسمان دروغ نمی گوید هیچ بارانی پنج شنبه ی مرا از عطر ارغوانی یینه تر نکرده تا چه رسد به خاطرات شرجی کنج دی ماه پارسال حالا هرکس برای من مریم بیاورد گهواره هم می آورد هر کس انار بیاورد